انگاره اولیه
اعتماد کردن به ذهن و دانستن این که همه شایستۀ رسیدن به خوشبختی هستند. جوهر عزت نفس است.
قدرت این باور و این اطمینان به خویشتن در این حقیقت نهفته است که این چیزی بیش از یک داوری یا یک احساس است. این یک انگیزه دهنده است، الهام بخش رفتار است.
اما به سهم خود مستقیماً تحت تاثیر عمل ماست. سبب در هر دو سمت جاری است. چرخۀ بازخوردی پیوسته ای میان اعمال ما در دنیا و عزت نفس مان وجود دارد. میزان عزت نفس ما روی عمل و رفتارمان تاثیر می گذارد و طرز عملمان عزت نفس ما را تحت تاثیر قرار می دهد.
اعتماد کردن به ذهن و دانستن این که هر کسی شایسته و
زییبندۀ خوشبختی است جوهر و عصارۀ عزت نفس است
اگر به ذهن و به قضاوتم اطمینان کنم، بیشتر در قالب یک موجود اندیشمند فرو رفته ام. وقتی به توانایی خود به اندیشیدن را صحه گذاشتم، وقتی آگاهی مناسب را به فعالیتهایم راه دادم ؛ زندگی بهتری پیدا می کنم. این اعتماد من به ذهنم را افزایش می دهد . اگر به ذهنم اعتماد نکنم، به احتمال بیشتری رفتار انفعالی پیدا می کنم، از آگاهی بیشتر از آنکه به آن نیاز دارم برخوردار می گردم و از پایداریم در برابر مشکلات زندگی کاسته می شود. وقتی اعمال من به نتایجی دردناک منتهی می شوند خود را محق احساس می کنم تا به ذهنم اعتماد نکنم.
با عزت نفس زیاد با احتمال بیشتری در برابر مشکلات می ایستم، اما شرایط کمی عزت نفس احتمال این که تسلیم شوم و یا از همه توان خود استفاده نکنم بیشتر می شود. با توجه به بررسیهای به عمل آمده اشخاصی که از عزت نفس بیشتر برخوردارند در مقایسه با اشخاص فاقد عزت نفس در برابر شداید زندگی و مشکلات مقاومت می کنند. هر کس مقاومت و مداومت داشته باشد، امکان موفقیتش بیشتر می شود. اگر استقامت کنم و پایداری نشان دهم، این احتمال وجود دارد که بیش از آن که شکست بخورم موفقی شوم. در غیر اینصورت امکان شکست خوردن از امکان موفق شدن فراتر می رود. در هر دو مورد برداشتی که از خود دارم تقویت می شود.
اگر به خود احترام بگذارم و بخواهم دیگران نیز با من رفتار محترمانه داشته باشند، علایمی از خود مخابره می کنم و به طرزی رفتار می کنم که احتمال واکنش مثبت و بجای دیگران را افزایش می دهم. وقتی این اتفاق می افتد، تقویت می شوم و باورهایم افزایش می یابد. اگر برای خودم احترامی قایل نباشم و در نتیجه بی احترامی را بپذیرم، اگر بد رفتاری و سلطه جویی و بدزبانی دیگران را قبول کنم و آن را امری طبیعی بپندارم؛ بی آن که متوجه باشم این را منتقل می سازم و در نتیجه بعضی ها با من به همان شکل رفتار می کنند. وقتی این اتفاق می افتد و من تسلیم آن می شوم، احترام به خود در من تضعیف می شود و از آنچه هست پایین تر می آید.
ارزش عزت نفس صرفاً در این نیست که به ما امکان می دهد احساس بهتری داشته باشیم، بلکه به ما فرصتی می دهد تا بهتر زندگی کنیم. به ما امکان می دهد با چالشهای زندگی بهتر روبرو شویم و از فرصتهای مطلوب بهره برداری بیشتری بکنیم.
تاثیر عزت نفس: ملاحظات کلی
میزان عزت نفس ما روی تمام جنبه های وجودی ما اثر می گذارد: طرز کارمان در کارگاه برخوردمان با مردم، اندازه پیشرفت و ترقی، میزان موفقیت ونیز در قلمرو شخصی این که ممکن است دل به چگونه شخصی ببندیم، چگونه با همسرمان ارتباط برقرار کنیم، چگونه با فرزندان و دوستانمان رفتار کنیم و به چه سطحی اط سعادت و خوشبختی خواهیم رسید.
همبستگی مثبتی میان عزت نفس سالم و بسیاری از ویژگیهای دیگری که روی موقعیت و خوشبختی ما تاثیر دارد، وجود دارد. عزت نفس سالم با رفتار عقلانی، واقع گرایی، فراست، خلاقیت، استقلال، انعطاف پذیری، توانایی قبول تغییر، تمایل به اذعان اشتباهات و اطلاح آن ها، خیرخواهی و همکاری و تعاون، در ارتباط مستقیم است. اما عزت نفس کم با رفتار غیر عقلایی، بی توجهی به واقعیتها، نداشتن انعطاف، ترس از چیزهای بدیع و نا آشنا، سازگاری بیش از اندازه، یا رفتار به شدت کنترل کننده و ترس از دشمنی با دیگران رابطه دارد. در ادامه مطلب منطق این همبستگی را بررسی می کنیم. کاربرد عزت نفس برای بقاء سازگاری و موفقیت شخص کاملاً مسلم است. عزت نفس حامی زندگی و متعالی کننده آن است.
عزت نفس زیاد وسیله ای در خدمت دستیابی به هدف است. رسیدن به هدف نیز از سوی دیگر به میزان عزت نفس می افزاید. فقدان عزت نفس به ایمنی آنچه آشنا و تغییر نکردنی است بستگی دارد. و اگر به آنچه آشنا و دیرینه است دل ببندیم و از چیزهای نو و بدیع اجتناب کنیم، بر کمی عزت نفس خود می افزاییم.
هر چه عزت نفس ما محکم تر و بیشتر باشد برای برخورد با مشکلاتی که در زندگی خصوصی و در کار و شغلمان بروز می کند آمادگی بیشتری داریم. سریعتر می توانیم در پی هر شکست و سقوط روی پایمان بایستیم، و نیروی بیشتری برای از نو شروع کردن داریم. (شمار قابل ملاحظه ای از کارفرمایان موفق در گذشتۀ خود، یکی، دوورشکستگی یا شکست را تجربه کرده اند اما این شکست توقف آن ها را موجب نشده است).
هر چه عزت نفس ما بیشتر باشد بلند پرواز می شویم که این لزوماً به شغل و حرفه محدود نمی شود بلکه زمینه های احساسی، ذهنی، خلاقیت و معنویت را نیز در بر می گیرد، هر چه عزت نفس ما کمتر باشد میل و امید و آرزویمان نقصان می گیرد و احتمال موفقیتمان کاهش می یابد. هر دو جهت، خود تقویت کننده است.
هر چه عزت نفس ما بیشتر باشد میل ابراز وجود بیشتر می شود و غنای درونمان را بیشتر به نمایش می گذارد و هر چه عزت نفس مان کمتر باشد میل بیشتری به اثبات خود داریم.
هر چه عزت نفس ما بیشتر باشد ارتباطات ما آشکارتر، صادقانه تر و مناسبتر می شود زیرا به این نتیجه می رسیم که افکاری اندیشمند داریم و به همین دلیل از آشکار شدن ها هراسی به دل راه نمی دهیم. هر چه عزت نفس ما کمتر باشد، ارتباطمان تیره تر و نا آشکارتر می شود. زیرا به اندیشه و احساس خود مطمئن نیستیم و از واکنش مستمع خود می ترسیم.
هر چه عزت نفس ما بیشتر باشد، با اشخاص روابط سالمتری برقرار می کنیم. علتش این است که همانندها یکدیگر را جذب می کنند و سالم ها هم به هم می رسند. نشاط و میل به معاشرت دیگران بیشتر مورد توجه کسانی که از عزت نفس زاید برخوردارند، قرار می گیرد.
نکته دیگر این است که ما اصولاً به برقراری رابطه با کسانی که از عزت نفس زیاد برخوردارند راغب تریم. مخالفها ممکن است در زمینه هایی یکدیگر را جذب کنند، اما در این زمینه به خصوص چنین چیزی وجود ندارد. اشخاص با عزت نفس بالا جذب اشخاص با عزت نفس زیاد می شوند. مثالً بهندرت ممکن است اشخاص با عزت نفس اندک و اشخاص با عزت نفس زیاد جذب و شیفته یکدیگر شوند. همانطور که آدمهای عاقل و آدمهای کم فکر عاشق یکدیگر نمی شوند. اشخاص با عزت نفس متوسط هم جذب اشخاص با عزت نفس متوسط می شوند. و کسانی که عزت نفس اندک دارند جذب اشخاص با عزت نفس کم می شوند. البته عمد وقصدی در این کار وجود ندارد. در این میان حال و روز کسانی که با اعتماد به نفس کم جذب یکدیگر می شوند از همه خراب تر است.
ما با کسانی راحت تر کنار می آییم که عزت نفس شان
به اندازۀ عزت نفس ما باشد.
هرچه عزت نفس ما سالم تر باشد به دیگران احترام بیشتری می گذاریم و با آن ها برخورد بهتر و منصفانه تری می کنیم. زیرا آن ها را تهدیدی علیه خود در نظر نمی گیریم. از این که بگذریم احترام گذاشتن به خود، مقدمه و شرط لازم احترام گذاشتن به دیگران است. با داشتن عزت نفس خوب و سالم بدخواه دیگران نمی شویم. ترس از مورد بی اعتنایی واقع شدن پیدا نمی کنیم، نگران تحقیر و خیانت نمی شویم. برخلاف باورهای رایج واقعیت این است که اشخاصی که به احساس خود ارزشمندی رسیده اند با مهربانی، سخاوت و تعاون اجتماعی بیشتری با دیگران برخورد می کنند. بررسی جامع واترمن در کتاب «روان شناسی فردگرایی»، این نکته را به خوبی توضیح داده است.
و سرانجام می توان به می یر در کتاب «در جستجوی خوشبختی» اشاره کرد که معتقد است عزت نفس بالا بهترین نشانه سعادت شخص است. در نتیجه به سادگی می توان گفت که عزت اندک با بدبختی و ناخشنودی همراه است.
عشق
درک اهمیت عزت نفس و نقشی که در ایجاد روابط صمیمانه ایفا می کند کار دشواری نیست. مانعی بر سر سعادت عاشقانه از این هراس منجر بزرگتر نیست که، کسی خود را شایسته عشق نداند. این هراس منجر به تحقق دل نگرانی می شود.
اگر از احساس ارزشمندی و کاردانی برخوردار باشم و خود را موجودی دوست داشتنی بدانم می توانم و از ظرفیتی برخوردارم که دیگران را دوست بدارم. رابطۀ عشق، به نظر طبیعی می نماید، خیرخواهی و بذل توجه، به نظر طبیعی می رسد. من چیزی دارم که بدهم، گرفتار و در بند کمبود نیستم . دارای نوعی مازاد احساس هستم که می توانم آن را در جهت عشق کانالیزه کنم. خوشبختی و سعادت نگرانم نمی کند. اطمینان به صلاحیت و ارزش، اطمینان به توانایی خود در دیدن و لمس آن، نیز یک پیش بینی است به حقیقت می پیوندد.
مانعی بر سرسعادت عاشقانه از این هراس بزرگتر که خود را شایسته عشق ندانیم و بر این اعتقاد باشیم که جز رنج و محنت سرنوشتی انتظارمان را نمی کشد.
اما اگر به خودم و به آن کسی که هستم احترام نگذارم ، چیز زیادی برای دادن نخواهم داشت، مگر نیازها و خواسته های برآورده نشده ام را. در این شرایط دیگران را در نهایت، منبع تصدیق و تایید و یا تکذیب می بینم. آن ها را به همان شکلی که هستند عزیز نمی دارم. تنها آن ها را با توجه به کاری که برای من می توانند بکنند یا نکنند ارزیابی می کنم، مترصد کسانی نمی شوم که بتوانم تحسینشان کنم و با ان ها هیجان و ماجرای زندگی را در میان بگذارم. دنبال کسانی می گردم که مرا محکوم و تکفیر نکنند و شاید تحت تاثیر شخصیت من قرار بگیرند. توانایی من در دوست داشتن رشد نکرده باقی می ماند. این یکی از دلایل به شکست انجامیدن بسیاری از روابط است. نه به این دلیل که پنداره و منظر عشق رمانتیک اصولاً غیر منطقی است، بلکه به این دلیل که عزت نفسی که به آن نیاز داریم وجود خارجی ندارد.
همه ما شنیده ایم که می گویند: «اگر خودتان را دوست نداشته باشیدنمی توانید دیگران را دوست بدارید» اما آنچه که نمی فهمیم سر دیگر ماجراست. اگر من خود را دوست داشتنی ندانم، دشوار است قبول کنم که دیگری مرا دوست بدارد. اگر خودم را نپذیرم، چگونه می توان عشق تو را به خودم پذیرا گردم؟ محبت و مهر تو تولید ابهام و سردرگمی می کند زیرا من خودم را موجودی ارزشمند ارزیابی نمی کنم. احساسی که به من داری ممکن است حقیقی، قابل اعتماد یا پر دوام نباشد. اگرخود را دوست داشتنی احساس نکنم،قبولش دشوار است که کس دیگری مرا دوست بدارد. اگر نتوانم خود را بپذیرم چگونه می توانم عشق تو نسبت به خود را قبول کنم؟
حتی اگر آگاهانه احساس دوست داشتنی نبودنم را انکار کنم. حتی اگر خود را موجودی «شگفت انگیز» معرفی کنم، برداشت ضعیفی که از خود دارم در اعماق وجودم باقی می ماند تا در مناسباتم موفق نشوم. این گونه به خرابکار عشق تبدیل می شوم.
عشق را امتحان می کنم برای رسیدن به آن می کوشم اما احساس امنیت و ایمنی درونی وجود خارجی ندارد به جای آن هراسی مرموز در من هست که تنها نصیب من درد و تالم است. از این رو کسی را برمی گزینم که در نهایت مرا ترک می کند و تنهایم می گذارد. (در شروع وانمود می کنم که این را نمی دانم)و یا اگر کسی را پیدا کنم که با او رسیدن به خوشبختی امکان پذیر باشد، از او تضمین های بیشتراز اندازه می خواهم. بر او احساس مالکیت بیش از اندازه می کنم، از کاه کوه می سازم، ناسازگاریهای کوچک را بزرگ و فاجعه آمیز معرفی می کنم. در مقابل کنترل و سلطه جویی بر او بر می آیم.راهی پیدا می کنم که قبل از این که همسرم و شریک زندگیم به من بی اعتنایی کند، به او بی اعتنایی کرده باشم.
چند شاهد مثال زیر موضوع را بیشتر روشن می کند:
«چرا همیشه عاشق آقای نا مناسب می شوم» سؤال زنی است که در جریان روان درمانی از من می کند. پدرش در هفت سالگی او ، ترک منزل کرده است. مادرش نه یک بار که چند بار بر سرش فریاد کشیده «اگر تو نبودی این همه درد سر درست نمی شد، شاید پدرت ما را ترک نمی کرد» حالا او در سن بلوغ دریافته که شایسته مهر و عشق نیست. با این حال با بی تابی خوهان عشق یک مرد است. امّا معمولاً مردی از راه می رسد که او را دوست ندارد و نمی تواند مدتی طولانی با او دوام آورد.پیش بینی اش به حقیقت می پیوندد. برداشتش از زندگی درست از کار در می آید.
وقتی «می دانیم» که محکوم هستیم طوری رفتار می کنیم که حقیقت با آنچه«می دانیم» سازگار شود. اگر دانستنیهای ما با حقیقت همخوانی نداشته باشد ناراحت می شویم. ار آنجایی که دانش ما تردید پذیر نیست ، این حقیقت است که باید تغییر کند.
مردی عاشق می شود، زن احساسش را جواب می دهد و آنها با هم ازدواج می کنند ، امّا زن هر چه تلاش می کند مرد خود را دوستنی نمی یابد. با این حال زن به قدری به او احساس دین می کند که این شرایط را تحمّل می کند، وقتی سرانجام مرد را متقاعد می کند که او را به راستی دوست دارد و دیگر جای تردیدی برای مرد باقی نمی ماند، مرد از خود می پرسد که آیا معیارهایش را بیش از اندازه نازل در نظر نگرفته است؟ از خود می پرسد آیا این زنی که با او ازدواج کرده ام برای من زن مناسبی است؟ و سرانجام زن را ترک می کند. عاشق زن دیگری می شود و رقص از نو شروع می شود.
همه ما این لطیفه مشهور گروچو مارکس را شنیده ایم که می گوید او هرگز به عضویّت باشگاهی که او بپذیرد در نمی آید. این دقیقاً نقطه نظر کسانی است که از عزّت نفس کافی برخواردار نیستند. اگر مرا دوست داری، مسلم بدان که بدرد من نمی خوری. تنها کسی که مرا رد کند مناسب من است.
زنی وسواس گونه احساس اضطراب می کند تا به شوهرش که او را ستایش می کند بگوید همه زنها از او یک سرو گردن بالاترند. وقتی شوهر این حرف را نمی پذیرد ، زن او را مسخره می کند. هر چه بر شدت عشق و علاقه مرد افزوده می شود، زن ظالمانه تر در مقام رد کردن او اقدام می کند. سرانجام زن شوهرش را خسته می کند و مرد از زندگی او بیرون می رود. زن رنجیده خاطر و متحّیر می شود. چگونه ممکن است درباره او تا این حد اشتباه کرده باشد؟ و این مطلبی است که او از آن چیزی سر در نمی آورد. بعد به این تنیجه می رسد «همیشه می دانستم کسی نمی تواند مرا به واقع دوست داشته باشد.»
او همیشه معتقد بود زنی دوست داشتنی نیست و حالا این را ثابت کرده بود.
تراژدی زندگی بسیاری از مردم این است که اگر فرصتی به آن ها داده شود تا میان «درستی» و خوشبختی یکی را انتخاب کنند، «درستی» و خوشبختی یکی را انتخاب کنند «درستی» را بر می گزینند.
مرد می داند که تقدیر او این گونه رقم نخورده که شاد و خوشبخت باشد.
احساس او این است که حق ندارد شاد و سعادتمند باشد (از آن گذشته خوشحالی او ممکن است پدر و مادرش را جریحه دار کند زیرا آن ها هرگز شادی و سعادت را تجربه نکرده اند.)
امّا وقتی زنی را پیدا می کند که دوستش دارد و او را به خود جلب می کند و زن هم واکنش مثبت نشان می دهد ، مرد شاد می شود. برای لحظه ای فراموش می کند که قرار نیست زندگی عاشقانه ای داشته باشد. فراموش می کند که قرار نیست ندگی عاشقانه ای داشته باشد. فراموش می کند قرار نیست این نمایشنامه زندگی او باشد. موقتاً فراموش می کند که شادی و سعادت، خودانگاره او را مخدوش می سازد و میان او و «حقیقت» فاصله می اندازد. امّا به تدریج شادی و نشاط جای خود را به اضطراب می دهد. برای تخفیف اضطراب باد از شادی خود بکاهد. بنابراین به راهنمایی منطق خودانگاره خویشتن، رابطه اش را با آن زن تخریب می کند.
بار دیگر با انگاره خود ویرانگری روبهرو می شویم: اگر من «می دانم» به حکم سرنوشت نباید سعادتمند شوم، نباید بگذارم که حقیقت با شادی و سعادت مرا سردر گم کند. این من نیستم که باید خودم را با حقیقت وفق دهم، بلکه این حقیقت است که باید خود را با من سازگار کند.
توجّه داشته باشید که همیشه لازم نیست که مانند آنچه در فوق اشاره شد رابطه را به کلی از بین ببریم ، ممکن است بتوان قبول کرد که رابطه ادامه پیدا می کند ، مشروط بر آن که من شاد و سعادتمند نباشم. ممکن است خودم را با پروژه ای بنام «تلاش برای خوشبخت شدن و یا تلاش برای خوشبخت شدن و یا تلاش برای بهبود رابطه» سرگرم کند. ممکن است در باره کتاب بخوانم، در سمینارها شرکت کنم، به جلسات سخنرانی بروم و یا به سراغ یک روان درمانگر بروم به این امیدکه در آینده خوشبخت بشوم. آینده امّا نه امروز. امکان خوشبخت شدن در حال و در لحظه اکنون بسیار هول انگیز است.
سخن عجیبی به نظر می رسد، اما اغلب ما به این احتیاج داریم که بدون لطمه زدن به خود سعادت را تحمل کنیم.
«اضطراب خوشبختی» بسیار متداول است. خوشبخت شدنمی تواند ندایی درون ما ایجاد کند که ، من شایسته خوشبختی نیستم. ممکن است بگوید که خوشبختی را دوامی نیست. یا، راهم به سقوط ختم می شود و یا اگر خوشبخت تر از پدر و مادرم بشوم و یا کشته ام؛ یا زندگی اینگونه نیست. یا، مردم به من غبطه می خورند و از من متنفر می شوند یا خوشبختی تو همی بیش نیست. یا، هیچ کس خوشبخت نیست ، به چه دلیل من باید خوشبخت باشم؟
به نظر عجیب می رسد امّا آنچه بسیاری از ما بدان احتیاج داریم شجاعت تحمل خوشبختی است. باید خوشبختی را تحمل کنیم تا آن روز که باور کنیم این خوشبختی ما را نابود نمی کند و بنابراین لازم نیست که نیست و نابود شود.
باید با این نداهای ویرانگر برخورد کنیم، نه این که از آن ها بگریزیم. باید با آن ها مباحثه کنیم ، باید آنها را به مبارزه بطلبیم تا دلیلشان را باز بگویند. باید صبورانه به آنها جواب بدهیم و چرند بودنشان را بر ملا سازیم. باید صدایشان را در وجود خود خفه کنیم.