مقدمه
در آغاز هیچ نبود کلمه بود و ان کلمه خدا بود
آن چه در این مجموعه به دنبال آن هستیم شاید در نگاه ابتدایی ، تکرار دیگر یک تکرار باشد اما برای رسیدن به یک مبدا برای تکرار های بعدی و خروج از تکرار متداول شاید حتی تکراری بودنش مطلوب باشد . از خودم می پرسم آیا آنچه در تاریخ رابطه با مختار گفته است ارجاع مشخصی به یک واقعیت دارند یا نه ؟ و حالا نگاه ساده فلوبر را به خاطر می آورم ، که می گوید چیز واقعی وجود ندارد فقط شیوه ی دیدن وجود دارد در نتیجه تصویر واقعیت ، واقعیت نیست هر چند واقعیت سر شار از تصویر است . و تنها خداست که ذهن ما را به یک واقعیت ناپیدا و درونی و یک فرم ذهنی سیال و مقدس که در ناخود آگاه ما جای دارد هدایت می کند . امید است استاد جان بضاعت این حقیر را در وقت و اطلاعات کافی مد نظر داشته باشند
خروج مختار از کوفه برای بیعت گرفتن
در سال 61 هجری قمری امام حسین (ع) پسر عمویش « مسلم بن عقیل : را به عنوان نماینده خود به کوفه فرستاد از مردم بیعت بگیرد . مسلم ، مختار را می شناخت و برای اینکه از حمایت او برخوردار شود ، در خانه او مسکن گزید . مختار داماد « نعمان بن بشیر » فرماندار وقت کوفه بود . او برای بیعت گرفتن از سران قبایل به اطراف کوفه رفته بود و هنگامی که « عبید الله بن زیاد » حاکم کوفه شد او در کوفه حضور نداشت . پس از چند روز مختار ماموریت خود را به خوبی انجام داده و با عده ای از نمایندگان قبایل به جانب کوفه بازگشت . در شهر حکومت نظامی بود و دروازه های شهر تحت مراقب شدید ماموران ابن زیاد قرار داشت .
مختار که اوضاع داخل کوفه کاملا بی اطلاع بود به محض ورود به دروازه شهر « ابو قدامه شامی » با عده ای از نگهبانان جلو او را گرفتند و از ورود او و یارانش جلو گیری کردند . مختار از آنها پرسید که به دستور چه کسی دروازه را بسته اید . ابو قدامه گفت : به فرمان امیر عبید الله زیاد . او در حال حاضر به جای « نعمان » استاندار کوفه شده و بدان که « هانی بن عروه » و « مسلم » را به قتل رسانده است . مختار با شنیدن این خبر ناگوار آه سردی از دل کشید و گفت « انا لله و انا الیه راجعون » و یکباره با شمشیر به نگهبانان حمله کرد . او با کشتن ابوقدامه و زخمی کردن چند نگهبان وارد شهر شد .
به زندان رفتن مختار
اوضاع شهر عوض شده بود و عقاید مردم نسبت به چند روز پیش به کلی تغییر کرده بود . مختار با وضعی رو برو شد که هرگز انتظار آن را نداشت . آنهایی که با مسلم بیعت کرده بودند در حال حاضر دوره ابن زیاد را گرفته و شهر کاملا به تصرف این زیاد درآمده بود . وضع شهر بحرانی بود و چادر سرخ رنگی در کنار میدان به چشم می خورد . « عمر بن حریث » رئیس شهربانی کوفه با گروهی از پاسبانان در ان چادر مراقب اوضاع شهر بودند . یک نفر در جلو خیمه مرتب ندا می داد : « امیر ابن زیاد دستور داده امروز هر کس در زیر این چادر وارد شود ؛ در امان است و گرنه با خطر بزرگی رو به رو خواهد شد . ناگهان چشم عمر بن حریث به مختار افتاد که ایستاده و اوضاع شهر را نظاره می کند . خادم خود را فرستاد تا مختار را به چادر بیاورد . عمرو گفت باید ترا خدمت « عبید الله » ببرم . مختار گفت : او به من بدگمان شده و رفتن من پیش او صلاح نیست . عمرو که از دوستان مختار بود گفت : نترس ، از او درخواست می کنم ترا ببخشد . وقتی مختار به نزد ابن زیاد رفت ، به او اعتنا نکرد و بدون اجازه او بر زمین نشست . عبید الله از بی اعتنایی مختار برآشفت و با زبانی خشونت آمیز و توام با اهانت گفت : ای پسر ابو عبیده ، چرا مسلم را به خانه خود راه دادی و برای او از مردم بیعت گرفتی ؟ عمرو به ابن زیاد گفت : ای امیر ، مختار در این مورد تقصیری نداشت ، مسلم خود بی اجازه به منزل او وارد شده بود ، پس از چند روز که مسلم به خانه هانی » رفت مختار از شهر بیرون بود و در این آشوب چند روزه هیچ گونه دخالتی نداشت . او همین امروز به شهر برگشته و با میل و رغبت خود به زیر پرچم امان امیر در آمده است . بیان عمرو باعث شد که لحن سخن ابن زیاد عوض شود و با مختار مهربانی نماید ، ولی دیری نگذشت که چند نفر از همدستان « ابوقدامه شامی » با بدنی خون آلود وارد کاخ استانداردی شدند . ابن زیاد با عجله پرسید چه شده ، چرا با این وضع آمدید ؟ یکی از آنها گفت : همین مردی که پیش شما نشسته ، با عده ای قصد ورود و شهر را داشتند و وقتی از ورود آنها ممانعت شد ، ابوقدامه را کشت و تعداد زیادی از ما را زخمی کرد .
بار دیگر حال عبید الله دگرگون شد و با خشم به طرف مختار غرید و گفت : مختار چرا آشوب به پا می کنی ، چرا ابوقدامه را کشتی ؟ مختار گفت : آنها می خواستند از ورود من به شهر خودم جلوگیری کنند و چون آنها شمشیر رویم کشیدند من ناگزیر شدم از خودم دفاع کنم . مختار وقتی به کشتن ابوقدامه اعتراف کرد ابن زیاد بر او خشم گرفت و دستور داد او را پیش بیاورند سپس با چوب دستی اش آنقدر بر سرو صورت مختار کوبید که پلک زیرین چشمش پاره شد و خون زخمهای سر و صورت او سرازیر شد . آنگاه گفت : به خدا قسم اگر وساطت عمر بن حریث نبود هم اکنون تو را می کشتم ، پس دستور داد او را زندانی کنند و بدین ترتیب مختار در واقعه کربلا در زندان بود .
رفتن مختار به حجاز
پس از گذشت سه سال مختار پنهانی از درون زندان نامه ای برای شوهر خواهرش « عبدالله بن عمر »
پسر خلیفه دوم نوشت . عبدالله هم نامه ای برای یزید نوشت و از او آزادی مختار را درخواست نمود . یزید موافقت کرد و به عبید الله طی نامه ای دستور آزادی او را از زندان داد . وقتی نامه به عبید الله رسید، مختار از زندان بیرون آورد و به او گفت : در صورتی تو را آزاد می کنم که تا سه روز دیگر از کوفه خار شوی . اگر این سه روز تمام شود و تو در کوفه مانده باشی ، دستور می دهد ترا به قتل برسانند .
مختار بلافاصله به طرف حجاز حرکت کرد . جای زخمی که عبید الله بر زیر چشم مختار به یادگار گذاشته بود او را وادار می کرد برای هر سوال کننده ای ماجرا را توضیح دهد و همین باعث می شد روز به روز کینه دشمنان امام حسین (ع) را بیشتر به دل بگیرد . در آن زمان « عبدالله زیبر » در مکه علیه بنی امیه قیام نموده و آن شهر را به تصرف خود در آورده بود . مختار با عبدالله بیعت کرد و در رکاب او با سپاه ( حصین بن نمیر ) که از طرف یزید قصد پس گرفتن مکه را داشتند شجاعانه جنگید .