در بررسی خرافه این سؤال مهم است که باورهای خرافی را باید خطای معرفتی محسوب کرد یا این باورها از جنس توهم و خیالات بی بنیان است؟ لذا اساسا با معرفت نسبتی برقرار نمی کند و درباره آنها نمی توان از تئوری صدق استفاده کرد؛ خرافه را نمی توان در ترازوی سنجش صدق نهاد. بلکه خرافه اساسا گزاره ای بی معناست و مبنای دلالت شناسانه ندارد.
امکان یا امتناع معرفت
آیا فرد یا افرادی که به گزاره های خرافی معتقدند، نظام اعتقادی نامعقولی دارند؟ یا مرتکب نوعی کار ناپسند معرفتی شده اند؟ چرا به نظر گروهی از افراد، باورها و اعتقادات گروه دیگری بی پایه و بدون استقلال عقلانی و در نهایت، ناپذیرفتنی جلوه می کند؟ چرا برخی نسبت به شناخت این جهان و روابط و مناسبات پدیده ها با یکدیگر، دچار خطا می شوند؟ ادراک ما تحت تأثیر چه عللی واقع می شود و اساسا، شناخت و معرفت آدمی نسبت به هستی، آیا ممکن است؟
پرسشهایی از این دست به رویکرد فلسفی به شناخت و معرفت آدمی معطوف به جهان است؛ البته فلاسفه پاسخهای متعدد و بلکه متضادی به پرسشهای فلسفی شناخت داده اند.
به عنوان مثال، شکاکان، راه شناخت واقعی آدمی را نسبت به حقایق جهان، مسدود می بینند؛ شکاک فلسفی، معتقد است هیچ کس نمی داند و هیچ کس هرگز نخواهد دانست. گویی آدمی محصور در دیوارهای جهل خویش است و هیچ راه برون رفتی از آن متصور نیست؛ آدمی دچار توهم شناخت است زیرا "نمود" و یا جهان پدیدار، آمیخته با خطای حسی است.
افسانه سرایی، خرافه اندیشی و خطای در فهم ها، نتیجه و محصول ندیدن حقیقت است که خود را از آدمی پنهان می کند. اما اگر روزی زندانیان غار افلاطون، زنجیرهای پایشان را باز کنند و بتوانند سربرگردانند و مستقیم با منبع نور و مأخذ اشیا روبرو شوند آنگاه در می یابند که جملگی بر خطا بوده اند؛ از نظر مولوی خورشید حقیقت، هیچگاه طلوع نخواهد کرد و همواره آدمیان در مشاجره ای دائمی خواهند بود.
تحلیل پوزیتویستی باور های خرافی
در ابتدای قرن بیستم (از سال 1903) فلاسفه ای چون جی. یی. مور و برتراند راسل از ایده آلیسم فائق در قرن نوزدهم بریدند؛ راسل با آثاری که به وجود آورد پیشتاز شد و راه تازه ای باز کرد و شاگردش، ویتگنشتاین به دنبال او رفت و سپس در دهه 1920 در اتریش نخستین مکتب کامل عیار مصروف این فلسفه جدیدالتأسیس شد و "حلقه وین" نام گرفت.
اعضای حلقه وین اسم فلسفه ای را که به وجود آوردند، پوزیتیویسم گذاشتند. پوزیتیویسم منطقی در گام اول هر آنچه را که ورای دنیای عادی و مادی و محسوس بود، از دایره شناخت کنار گذاردند.
از نظر آنان صرفا دنیایی که با حواس ما آشکار می شود در تیررس شناخت قرار می گیرد، قابل اعتماد است؛ پوزیتیویستهای منطقی با اتکا و استناد به رساله ویتگنشتاین، متافیزیک را مهمل و فاقد معنی می شمردند و بر آن بودند که گزاره های متافیزیک نه صادق اند و نه کاذب، بلکه یک سره تهی از دلالت اند.
به واقع سنت فلسفه تحلیلی و پوزیتیویستهای منطقی، گزاره ها را به دو دسته کلی تقسیم کردند که عبارت است از:
گزاره های با معنا.
گزاره های بی معنا.
گزاره های با معنا گزاره هایی هستند که مشمول صدق و کذب می شوند؛ بنابراین مشخص ترین و مدعیانه ترین و معارضه جوترین آموزه های پوزیتیوست های منطقی اصل تحقیق پذیری است.
به این شرح که شرط لازم برای معنی محصل داشتن هر جمله یا گزاره یا قضیه این است که باید به صورت قضیه ای بیان شود که یا تحلیلی باشد و یا از نظر تجربی تحقیق پذیر .
گزاره های بامعنا گزاره هایی هستند که درباره آنها می توان تحقیق کرد و آنها را ابطال یا اثبات نمود؛ متقابلا گزاره های بی معنا، آن دسته از گزاره هایی هستند که محتمل صدق و کذب نباشند و درباره آنها نتوان بر تحقیق پرداخت.
این گروه از گزاره ها فاقد معنای محصل یا معرفت بخش اند و دلالت بر چیزی نمی کنند؛ دست کم از نظر پوزیتیویست های منطقی افراطی، احکام اخلاقی و متافیزیکی (گزاره هایی چون دزدی بد است یا خدا هست) گزاره هایی بی معنا تلقی می شود زیرا صدق و کذب در آنها راه ندارد.
"یکشنبه در رختخواب است، عدد پنج دیروز بود" این جملات چه اشکالی دارند؟ آنها همچون جملات "برف سیاه است" و "موش ها از فیل ها بزرگترند" صرفا کاذب نیستند؛ حداقل معنای این جملات را می دانیم و بدین علت می توانیم بگوییم آنها کاذبند. اما گفتن اینکه یکشنبه در رختخواب است چه معنایی دارد؟
تبیینهای دروغین و کاذب، قابل ابطال و اثبات نیستند و نمی توان معنایی برای آنها در نظر گرفت. ممکن است کسی بگوید؛ توفان دریا نتیجه خشم زئوس است و اگر زئوس وجود می داشت ممکن بود خشم او قابل قبول برای توفان باشد.